کتاب آخرین ستاره ماهور

کتاب آخرین ستاره ماهور

151,200 تومان

تعداد صفحات

108

شابک

978-622-378-043-1

آخرین ستاره ی ماهور، تلفیقی است از دو عشق. دو عشقی که هر کدام در جایی و در زمانی نطفه می بندند و در نقطه ای به هم می رسند و همدیگر را تکامل می بخشند تا به اوج برسند. عشق امیر حسین، در دفاع از کیان و آب و خاک شکل می گیرد و عشق مطهره سادات، سر سفره ی عقد و این همان نقطه ی تلاقی آن دو عشق می شود.
داستان این روایت، بر اساس واقعیت است. واقعیتی که در وقوع آن هیچ شکی نیست. آنچنان که در جوشش عشق قهرمانان داستان هم شکی نیست. چرا که دفاع مقدس خود یک واقعیت است و آنچه ما دیدیم و شنیدیم و با پوست و استخوان مان لمس کرده ایم هم واقعی بود. اینک اما لازم است تا آنچه بر سرزمینمان و بر جوانان این سرزمین گذشت، درست و نزدیک به واقعیت، برای دیگرانی که ندیدند و یا نبودند، واگویه شود تا از یاد نبریم عاشقی را.
در این روایت، اسامی و مکان‌‌ها نزدیک به واقعیت است اما رخداد‌‌ها همگی عینیت دارند. پیشامد‌‌ها تنها رنگ و بوی داستانی به خود گرفته اند اما اصیل و وفادارانه نقل شده اند.
برای نویسنده بسیار اهمیت دارد که خواننده ی معزز، در اتفاقات داستان شریک شود. از این جهت که اولا فضای نگارش، گاهی به سورئالیزم نزدیک می شود و لازم است فضای داستان در ذهن خواننده ترسیم شود و دوم اینکه پیوستگی رخداد‌‌ها و خط اصلی داستان، حفظ گردد.
مهم است برای نویسنده که بداند داستانش چقدر و چگونه در خواننده تاثیر می گذارد. برای من هم اهمیت دارد بدانم در نوشته‌‌هایم چگونه خواننده را مجذوب داستانم کنم . این داستان محکی بس بزرگ است برای من تا در ادامه ی راه بیاموزم و مشق بیشتر کنم برای آثار بعدی. بنابراین از خواننده گرامی می خواهم به هر گونه ای که میسر است، مرا از اندازه‌ی نوشته ام مطلع کند تا در این محک، خود را مسلح به تجربه ای ارزشمند نمایم.

در پایان از آفریدگار حکیم سپاسگزاری می کنم که توان نگارش به من بخشود و یاریگرم بود برای بیان حقایقی که کم و بیش در غبار فراموشی فرو می روند.

نوار‌‌های پارچه ای دور تابوت را باز کردند. کیسه‌‌های حاوی استخوان‌‌ها درست جلوی چشمان خانواده و دوستان شهید بود. این یک شهید دوران دفاع مقدس، سهم محله ی کوچک دوستان شده بود تا بعد از نزدیک ده سال از آخرین دیدار‌‌ها، مهمان دوش رفقا و خانواده اش باشد. عطر گلاب و گل با شمیم صلوات در هم آمیخته می شد و قطرات اشک بهانه ای بود برای وداع.
یکی آرام بر سینه می زد و حزین دوره ی رزم را یادآور می شد و دیگری چشمانش را پشت دستش پنهان می کرد تا مبادا شرم حضور در برابر دوستش او را بیازارد. زنی از آن سوی شبستان اسماعیلش را به حجله گاه عروسی می دید و زنی دیگر قد و بالای رعنای برادر شهیدش را یادآور می شد و با غرور به رخ دیگران می کشید.
اسماعیل اگر بود دست بچه‌‌هایش را در دست داشت و در راه مدرسه برایشان پدری می کرد، این را می شد از جملات آغشته با هق پدری شنید که دست لرزانش را به باقی مانده ی بدن فرزندش می کشید و می خواست تا همه بدانند اسماعیلش که بوده است. با دست‌‌های پر از چروکش، عکس اسماعیل را از جیب کتش بیرون آورد تا همه بدانند صاحب این اندک استخوان‌‌ها، روزگاری کف زورخانه ی همان محل، کباده بالای سر می برده و تخته روی شانه می کشیده. او همزمان عکس دیگری را روبروی حاضران گرفت که در آن اسماعیل، تیر بار به دست گرفته و رو به دوربین انگار می خندید.
در آستانه ی شبستان پیرمردی با چشم‌‌های خیس بر آجر‌‌های چهارگوش دیوار تکیه زده بود و با حسرت، پدر شهید را می نگریست. او نمی شنید که جمعیت در هیاهوی شبستان چگونه با شهیدشان عشقبازی می کنند و زبان گفتار هم نداشت تا با کلامش آن‌‌ها را همراهی کند. او حسرت می خورد که اسماعیل مشهدی ابراهیم بازگشته در حالی که خود هنوز در انتظار خبری از یوسفش، شب‌‌ها را روز و روز‌‌ها را شب می کند. مشهدی ابراهیم از راه دور برایش دست تکان داد و او فهمید که می گوید اسماعیل من، یوسف توست و یوسف تو اسماعیل من است. پیرمرد این‌‌ها را می فهمید و می دانست باز هم در انتظار خبری از یگانه پسرش، بایستی چشم به راه بماند.
امیر حسین دورتر ایستاده بود و یک دست را در سینه جمع کرده و دست دیگرش را بر پیشانی گرفته بود. او هم مثل دیگران شبی را کنار بهترین دوست و همرزم سال‌‌های دفاع مقدس می گذراند و هر از گاهی با مرور آنچه آن روز‌‌ها می دیدند، شانه ‌‌هایش می لرزید تا مبادا تاریخ لختی از آن مجاهدت ‌‌ها را به بوته ی فراموشی بسپارد.
آن شب و آنجا برای عشاق، محملی شده بود تا سینه ها شکافته شود و سوزها بیرون بریزند و راز‌‌ها آرام بگیرند. رازهایی که در یک نگاه به استخوان‌‌های شهید، سر باز می کردند و اندکی بعد دوباره سر به مهر می شدند.
فردای آن شب، تابوتی سبک و سبک بال، بر دوش مردمان، راه هموار کرد تا عاقبت به خوشبختی حقیقی و ماندگار بپیوندد.

شاید به حرف ساده بیاید اما قصه های حلبچه و کردستان و فاو، دل هر شرزه مردی را به لرزه می اندازد. درست هفت سال از اتمام آن دوران هولناک می گذشت، حالا امیرحسین تنها با مرور آن خاطرات و یادگاری ها که خود در جان و سینه داشت، روزگار می گذراند. ترکش های ریز و درشتی که در جای جای بدنش جا خوش کرده و سوزش سینه ای که هیچگاه آرامش نمی گذاشت، بهانه ایی بودند تا او هرگز آن عشقبازی ها را از یاد نبرد.
بارها و بارها دست رد به پیشنهادهای رنگارنگ برای ازدواج زده بود. امیرحسین آرزوی وصلت با دختری از تبار ائمه اطهار(س) را در سر داشت، این شد که خانه ای را نشانه رفت و دق الباب کرد. خانه ای دو کوچه آن سو تر از خانه ی پدری.
-کیه؟
صدای محجوب خانمی را شنید که می پنداشت مادرزن آینده اش باشد. از کمی دورتر به مادر اشاره کرد تا زودتر جواب صاحبخانه را بدهد. مادر نشانی داد و در خانه گشوده شد. امیرحسین تمام قوایش را جمع کرد تا همه تنش گوش شود، بلکه از گفتگوی آن دو مطلبی دستگیرش شود.
دقایقی گذشت . قلب امیرحسین ثانیه ها را نادیده گرفته بود و آهنگ انتظار می نواخت. صدای بسته شدن در پایانی بود بر این انتظار، مادر با گام هایی نه چندان مطمئن به طرف پسر می آمد. دسته گلی که در دستانش بود جواب تمام سوال‌‌های احتمالی را می داد. اما تبسمی که بر لبان مادر نقش بسته بود حکایتی دیگر را واگویه می کرد.
– “پس چی شد؟ … این دسته گل…؟”

تعداد صفحات

108

شابک

978-622-378-043-1